عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد . در تمام زندگیش ، او همان کارهایی را انجام می داد که مرغها می کردند . برای پیدا کردن کرمها و حشرات ، زمین را می کند و قُد قُد می کرد و گاهی هم با دست و پا زدن بسیار ، کمی در هوا پرواز می کرد!
سالها گذشت و عقاب پیر شد...
روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان دید . او با شکوه تمام ، با یک حرکت ناچیز بالهای طلاییش ، بر خلاف جریان شدید باد پرواز می کرد.
عقاب پیر ، بهت زده نگاهش کرد و گفت : "این کیست؟!"
همسایه اش پاسخ داد :"این عقاب است ـ سلطان پرندگان . او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم."
عقاب مثل مرغ زندگی کرد و مثل مرغ مرد ؛ زیرا فکر می کرد مرغ است .
نتیجه
"برای رسیدن به آنچه که حق خود می دانی باید تلاش کنی ، کسی که خود را به خوبی نمی شناسد مطمئنا به چیزی که لیاقتش را دارد نخواهد رسید"!
منبع:عظمت خدای درون