ننه ها دیگه بین ما نیستن و بچه ها الان ...
دلم لک زده برای خوردن یکی از اون چایی ها
بعدش همونجا کنار صفه بگیرم بخوابم
چه خوب اون روزا که از کارت سوخت ویارانه و موبایل و نامردی های حالا خبری نبود
یادش بخیر
منو از من نرنجونم از این دنیا نترسون
تمام دلخوشی
هامو به آغوش تو مدیونم
اگه دلسخوته
ای عاشق مثل برگی نسوزونم
منو دریاب
که دلتنگم مدارا کن که ویرونم
نیا روزی که
کم باشم از این دو سایه رو دیوار
به این زودی
نگو دیره منو دسته خدا نسپار
یه جایی توی
قلبت هست که روزی خونه ی من بود
به این زودی
نگو دیره به این زودی نگو بدرود
پر از احساس
آزادی نشسته کنج زندونم
یه بغض کهنه
که انگار میون ابر و بارونم
وجودم بی تو
یخ بسته بتاب سردم زمستونم
منو مثل
همون روزا با آغوشت بپوشونم
یه جایی توی
قلبت هست که روزی خونه ی من بود
به این زودی
نگو دیره به این زودی نگو بدرود
مجلس
عروسی یکی از بزرگان بود و ملا نصرالدین را نیز دعوت کرده بودند . وقتی می خواست وارد شود،در
مقابل او دو درب وجود داشت با اعلانی بدین مضنون: از این درب عروس و داماد وارد می شوند و از درب دیگر دعوت شدگان. ملا از درب دعوت شدگان
وارد شد. در انجا هم دو درب وجود داشت و اعلانی دیگر : از این درب دعوت شدگانی وارد می شوند که
هدیه آورده اند و از درب دیگر دعوت شدگانی که هدیه نیاورده اند. ملا طبعا از درب دو می وارد شد. ناگهان خود را در
کوچه
دید،همان
جایی که وارد شده بود.
این داستان
حکایت زندگی ماست.کسانی را به زندگی مان دعوت می کنیم(رابطه هایی را آغاز می کنیم) اما وقتی
متوجه می شویم از آنها چیزی عایدمان نمی شود ، رابطه را قطع
و افراد را به حال خودشان رها می کنیم.
روابط عاطفی
ما چیزی بیشتر از الگوی حاکم بر مناسبات تجاری و اقتصادی نیست.
عشق بر
مبنای ترس و ضعف محاسبه گر است. اگر محبتی می کنیم توقع جبران داریم دوست داشتن های ما
قید و شرط و تبصره دارد.حساب و کتاب دارد . اگر کسی را دوست داریم به خاطر این است که لیوان
نیازمان پر شود .اگر رابطه ای سود آور نباشد آن را ادامه نمی دهیم.
چه تلخ است روابطمان این روزها که چیزی نیست جز حسابگری
چه ستمگر است انکه از جیبش به تو می
بخشد،تا از قلب تو چیزی بگیرد