(از یک ایمیل در یافتی)
(از یک ایمیل در یافتی)
قند خون مادر بالاست
دلش اما همیشه شور می زند برای ما
اشکهای مادر , ...مروارید شده است در صدف
چشمانش
دکترها اسمش را گذاشتهاند آب مروارید!
حرفها دارد چشمان مادر ؛ گویی زیرنویس فارسی دارد
دستانش را نوازش می کنم
داستانی دارد دستانش
مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:
نمی دانم
چرا مردم مرا خسیس می پندارند.
کشیش گفت:
بگذار حکایت
کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.
خوک روزی به
گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می
کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.
اما در مورد
من چی؟ من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من
برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش
چیست؟
می دانی
جواب گاو چه بود؟
جوابش این
بود:
شاید علتش
این باشد که"هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم "
چند وقت پیش توی تهران، توی حسینیه ای منبر میرفتم، یه جوونی اومد نزدیک سی سالش. گفت حاج آقا من با شما کار دارم. گفتم بنویس، گفت نوشتنی نیست. گفتم ببین منو قبول داری؟ گفت آره. گفتم من چند ساله با جوونا کار میکنم، کسی که نتونه حرفشو بنویسه بعدشم نمیتونه بگه. یک و دو و سه و چهار کن و بنویس. گفت باشه.
فرداشب که اومدیم، یه نامه داد به ما، من بردم خونه، نامه را که خوندم دیدم این همونیه که من در به در دنبالش میگشتم.