دلنوشته های یک شورکی

در اینجا مطالبی درباره خودم روزگار خوش گذشته واینده و هر چیزی که خوشم بیاد منویسم
فعلا که از اینجا خیلی خوشم اومده تا ببینیم بعدا چطو مشه برای ارتباط راحت تر می تونید به این آیدی تلگرام پیام بدین hd3094@

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۲۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۰۵ خشم

پربیننده ترین مطالب

  • ۲۷ خرداد ۹۲ ، ۱۶:۴۴ سرکش
  • ۰۵ آبان ۹۴ ، ۱۱:۲۶ عکس 1

آخرین نظرات

  • ۴ تیر ۹۹، ۱۲:۰۶ - علی دهقانی شورکی ok
قبل از ازدواج : خوابیدن تا لنگ ظهر بعد از ازدواج : بیدار شدن زودتر از خورشید نتیجه اخلاقی : سحر خیز شدن قبل از ازدواج : رفتن به سفر بی اجازه بعد از ازدواج : رفتن به حیاط با اجازه نتیجه اخلاقی : با ادب شدن قبل از ازدواج : خوردن بهترین غذاها بی منت بعد از ازدواج : خوردن غذا های سوخته با منت نتیجه اخلاقی : متواضع شدن قبل از ازدواج : استراحت مطلق بی جر و بحث بعد از ازدواج : کار کردن در شرایط سخت نتیجه اخلاقی : ورزیده شدن قبل از ازدواج : رفتن به اماکن تفریحی بعد از ازدواج : سر زدن به فامیل خانوم نتیجه اخلاقی : صله رحم قبل از ازدواج : آموزش گیتار و سنتور و غیره بعد از ازدواج : آموزش بچه داری و شستن ظرف نتیجه اخلاقی : آموزش های کاربردی و مفید قبل از ازدواج : گرفتن پول تو جیبی از بابا بعد از ازدواج : دادن کل حقوق به خانوم نتیجه اخلاقی : با سخاوت شدن قبل از ازدواج : ایستادن در صف سینما و استخر بعد از ازدواج : ایستادن در صف شیر و نان نتیجه اخلاقی : آموزش ایستادگی قبل از ازدواج : رفتن به سفرهای هفتگی بعد از ازدواج : در حسرت رفتن به پارک سر کوچه نتیجه اخلاقی : امنیت کامل
شورکی
۲۱ مهر ۹۱ ، ۰۱:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند.دستان پیرمرد میلرزید،چشمانش تار شده بودو گام هایش مردد و لرزان بود. اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع میشدند،اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را تقریبا برایش مشکل می ساخت. نخود فرنگی ها از توی قاشقش قل می خوردند و روی زمین می ریختند، یا وقتی لیوان را می گرفت غالبا شیر از داخل آن به روی رومیزی می ریخت.پسر و عروسش از آن همه ریخت و پاش کلافه شدند. پسر گفت: ” باید فکری برای پدربزرگ کرد.به قدر کافی ریختن شیر و غذا خوردن پر سر و صدا و ریختن غذا بر روی زمین را تحمل کرده ام.‌” پس زن و شوهر برای پیرمرد، در گوشه ای از اتاق میز کوچکی قرار دادند.در آنجا پیرمرد به تنهایی غذایش را میخورد،در حالی که سایر اعضای خانواده سر میز از غذایشان لذت میبردند و از آنجا که پیرمرد یکی دو ظرف راشکسته بود حالا درکاسه ای چوبی به او غذا میدادند. گهگاه آنها چشمشان به پیرمرد می افتاد و آن وقت متوجه می شدند هم چنان که در تنهایی غذایش را می خورد چشمانش پر از اشکاست.اما تنها چیزی که این پسر و عروس به زبان می آوردند تذکرهای تند و گزنده ای بود که موقع افتادن چنگال یا ریختن غذا به او میدادند. اما کودک چهارساله اشان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود.یک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازی با تکه های چوبی دید که روی زمین ریخته بود.با مهربانی از او پرسید: ” پسرم ، داری چی میسازی ؟‌” پسرک هم با ملایمت جواب داد : ” یک کاسه چوبی کوچک ، تا وقتی بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدهم.” وبعد لبخندی زد و به کارش ادامه داد. این سخن کودک آن چنان پدر و مادرش را تکان داد که زبانشان بند آمد و سپس اشک از چشمانشان جاری شد. آن شب مرد جوان دست پدر را گرفت و با مهربانی او را به سمت میز شام برد. قدرت درک کودکان فوق العاده است .چشمان آنها پیوسته در حال مشاهده ، گوشهایشان در حال شنیدن . ذهنشان در حال پردازش پیام های دریافت شده است.اگر ببینند که ما صبورانه فضای شادی را برای خانواده تدارک میبینیم، این نگرش را الگوی زندگی شان قرار می دهند.
شورکی
۲۱ مهر ۹۱ ، ۰۱:۲۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

شورکی
۲۰ مهر ۹۱ ، ۰۶:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر
وقتی دو عاشق از هم جدا میشن ...
دیگه نمیتونن مثل قبل دوست باشن ...
چون به قلب همدیگه زخم زدن ...
نمیتونن دشمن همدیگه باشن ...
چون زمانی عاشق بودن ...
تنها میتونن آشناترین غریبه برای همدیگه باشن ...

شورکی
۱۹ مهر ۹۱ ، ۲۱:۱۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

همهٔ رابطه‌ها با جملهٔ " تو با بقیه فرق داری " شروع میشه . . .
و به جمله " تو هم مثل بقیه ای " ختم میشه . .

 

شورکی
۱۹ مهر ۹۱ ، ۲۱:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام روزگار...
چه میکنی با نامردی مردمان...
من هم ...
اگر بگذارند ...
دارم خرده های دلم را...
چسب میزنم...
راستی این دل ...
دل می شود ؟

نگاره: سلام روزگار...
چه میکنی با نامردی مردمان...
من هم ...
اگر بگذارند ...
دارم خرده های دلم را...
چسب میزنم...
راستی این دل ...
دل می شود ؟‏

شورکی
۱۸ مهر ۹۱ ، ۲۲:۴۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
سعی کردم روی لبهایم جای لبانت را .......

با بوسه های سیگار پر کنم

نگاره: سـَـــعـــے کــــَــردمـ روے لــبــهـــــــایــــَــــمـ

جــــــاے لبـــــــانــَـتــ را . . . .

بـــــا بـــــوســـــــﮧ هــــــاے سیـــگـــــــار پـــــُـــر کــــُـــنـــــمـ !!‏

شورکی
۱۸ مهر ۹۱ ، ۲۲:۴۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی ...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند ...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.
شورکی
۱۸ مهر ۹۱ ، ۲۲:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
رستوران " Kayabukiya Tavern " در شمال ژاپن به تازگی دو میمون را به عنوان گارسون استخدام کرده و توانسته است با این کار مشتریان بیشتری جذب کند.
شورکی
۱۷ مهر ۹۱ ، ۲۲:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
آورده اند که روزی مردی از گذری می گذشت، ناگهان صدای چکه چکه آب شنید و کنجکاو شد، پس از جستجو دید که در دیواره سدّ روستا حفره ای بوجود آمده و عن قریب است که سد بشکند و روستا و مریدان را با خود ببرد، مرد پترس وار انگشت میانی خود را درون حفره برد و منتظر ماند تا صبح مریدان از راه برسند و نام او را همچون قهرمان در کتابهای درسی اول تا ششم ابتدایی ثبت نمایند، ناگهان صدای ریزش کوهی را بر روی ریل راه آهن
شنید ، و دید قطاری از دور در حال نزدیک شدن به کوه است، شیخ بی درنگ انگشت خود را از سوراخ درآورد و خشتک خود را بر سر چوبی بست و آتش زد و با تنبان برهنه به سمت قطار دوید، راننده قطار که این صحنه بدید از ترس دستی کشید و مسیرش منحرف شد و به سد برخورد نمود و سد شکست و مسافران و راننده و قطار به همراه سیل به روستا سرازیر گشتند و همه مسافران و اهالی روستا و مناطق تابعه به فنای عظما شتافتند، مرد که این صحنه بدید با خشتکی نخ نما و سوخته خود را به کلانتری یوسف آباد معرفی نمود و ضمن ابراز همدردی با خانوادگان و داغدیدگان به زندان کهریزک منتقل گردید
شورکی
۱۷ مهر ۹۱ ، ۲۱:۲۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر