غریبه
لهجه وزبانش خارجکی بود وهر چه می گفت کسی چیزی سر در نمی آورد.
با مشقت فراوان مترجمی پیدا شد تا حرفهایش را ترجمه کند.غریبه گفت که از زمان گذشته می آید و این ماشین زمان اختراع خودش می باشد. و قصد رفتن به زمان آینده و سال 2050 را داشته که ماشین زمانش در راه و سال 2013خراب شده وسوختش تمام.لیک کارت سوختش را جا گذاشته و الان مانده بود که چکار کند و چطور بر گردد به زمان خودش
بیچاره تقصیری نداشت آخر در زمانی بودپر از فراوانی و وفور نعمت و ارزانی همه چیز. بخصوص پراید 18 ملیونی.
پس بنا را گذاشت بر شیون وزاری وبیقراری که من طاقت این همه خوشی را ندارم
بناگاه جمعیت شکافته شد و چهره منور و زغال گونه ابو گودزیلا نمایان شد و در نهایت حیرت ناظرین شروع به گفتگو با مرد غریبه نمود
-پسرم نامت چیست واهل کدام گوری هستی؟
-نامم مارکوپولگ و اهل ونیزم .شنیدم در دوران شما ارزانی ارزاق بیداد می کند ماشین زمان ساختم از برای خرید ارزاق و سکه و دلار و بردن به زمان خودم تا مردم آن دوران هم حالش رو ببرن.لیک ماشینم خراب شد
-خوب حالا چه کاریه موخی برگردی همینجا باش
-نه من باید برگردم چون پادشاه ونیز خانواده ام را به گروگان گرفته تا از این دوران شما یک پراید دست دوم مدل82 برایش ببرم جهت سوغات و اگر باز نگردم اهل وعیالم را از دم تیغ بگذراند
-غم مخور و آسوده خاطر باش که علاج مشکلت در دستان من است .
پس رو به یار دیرین خود اولیور کرد و فرمود:"اولی جون" زود برو و از بیت ما مقداری سوخت زمان بیاور
اولیور چهار نعل روان شد و پس از 8ساعت فوری برگشت .ابول مهیای کار شد .پس غریبه ندا داد ای بزرگ مرد چون به زمان خویش باز گردم حاکم مرا به جهت تاخیر فلک کند و در طویله زندانی کند پس دستخطی برایش بنویس شاید شفاعتی باشد از برای من.
گودزیلا بالفور تکه زغالی برداشت و بر روی کارتن خالی پفک نمکی چنین نوشت:
سلام به حاکم خارجکی
این مارکوپولگ بچه خوبیه آزارش نده و به "مساوات" با او برخورد کن
با تشکر :ابول گودزیلا متخلص به "ابیگولا"
سپس فرمود تا آماده شود پس به کمک اولیور یک سیگاری بار گذاشت و گفت: این را بکش که تو را به زمان خودت که هیچ به زمان عمه ات می برد.غریبه چندین کام گرفت و بال بال زنان پر کشید و چون موشک بر آسمان شد و لختی بعد خود را در زمان خود دید.
پس بالفور نزد حاکم رفت.چون حاکم شاکی شد نامه را بدو داد .
حاکم پس ازخواندن نامه چون دانست از طرف کیست آنرا بوسید ودر چاه مستراح انداخت و دستانش را دو بار با اسید سولفوریک غلیظ شست.
روایت داریم که پس از آن دستور داد ماکوپولوگ را به 4 قسمت مساوی شقه کنند تا خواسته گودزیلا در مورد مساوات برآورده شود
منبع:کتاب سفرهای ماکوپولگ/فصل کارت سوخت یادم رفت/باب شفاعت گودزیلا/صفحه آخر سمت چت پلاک یک
خوش به حالت با اون قوه ی تخیلت ...
هی قوه تخیلم نداریم تا کسی ما رو تحویل بگیره