عکسی از سال ۱۹۶۴ کشور مجارستان که پول این کشور را از فرط بی ارزشی با جارو از کف خیابانها جمع می کردند. به نظر شما ریال هم به این سرنوشت دچار خواهد شد؟
این خانواده مهربان در شهری کوچک و سنتی در جنوب آلمان زندگی میکنند . پسر 5 ساله این خانواده بخاطر
بیماری پوستی که در ناحیه پاها دارد مجبور است دامن بپوشد
.
به گفته آقای "نیلز پیکرت" پدر پسر 5 ساله : پسرم همیشه از پوشیدن
دامنهای زنانه خجالت میکشید و علت آن طعنه و تمسخر دوستان و کودکان هم سن و سالش
در
مهد کودک
بود.
پدر مهربان
خانواده برای اینکه به او کمکی کرده باشد تصمیم گرفت همراه با پسرش لباس زنانه
بپوشد و پا به پای او در خیابان قدم بزند ، او با این اقدام سعی دارد عشق و همبستگی عمیقش را به پسرش نشان دهد.
"نیلز
پیکرت" در ادامه میگوید: درک این مسئله برای او و خانواده اش بسیار ساده است و مهم نیست که این تصمیم خنده دار و یا
احمقانه جلوه کند .او می افزاید نگاه خیره مردم اصلا برایش اهمیتی ندارد و تنها
مسئله مهم این است که او الگوی پسرش باشد.
وی میگوید اگرچه مردم مذهبی
و سنتی این شهر او را به دید یک دیوانه نگاه میکنند اما از اینکه فرزندش را شاد
میکند خوشحال است. وی معتقد است نمیتوان از بچه هایی در این سن انتظار داشت مسائل
را درک کنند و آنها برای انجام هرکاری احتیاج به یک الگو دارند تا بتوانند مثل او رفتار کرده و نتیجه مورد انتظار بزرگترها را برآورده کنند.
عمر شما از زمانی شروع می شود که اختیار سرنوشت خویش را در دست می گیرید.
آفتاب به
گیاهی حرارت می دهد که سر از خاک بیرون آورده باشد.....
..
...
.
.
درمکه که رفتم خیال میکردم دیگر تمام گناهانم پاک شده است غافل از اینکه تمام گناهانم گناه نبوده و تمام درست هایم به نظرم خطا انگاشته و نوشته شده بود.
درمکه دیدم خدا چند سالیست که از شهر مکه رفته و انسانها به دور خویش میگردند.
در مکه دیدم هیچ انسانی به فکر فقیر دوره گرد نیست دوست دارد زود به خدا برسد و گناهان خویش را بزداید غافل از اینکه آن دوره گرد خود خدا بود.
درمکه دیدم خدا نیست و چقدر باید دوباره راه طولانی را طی کنم تا به خانه خویش برگردم و درهمان نماز ساده خویش تصور خدارا در کمک به مردم جستجوکنم.
آری شاد کردن دل مردم همانا برتر از رفتن به مکه ایست که خدایی در آن نیست.
(برگرفته از ایمیل دوستان)
مادرم کسی بود که زندگی مرا ساخت. او برای من بهترین، درستکارترین و معتمدترین آدم روی زمین بود و تنها به خاطر وجود او بود که احساس میکردم چیزی مرا به ادامه زندگی تشویق میکند.
شخصی اویس قرن را گفت :مرا وصیتی کن ..فرمود : خدای را شناسی ؟ گفت :شناسم .گفت
:اگر به جز از خدای هیچ کس دیگر نشناسی تو را به(برای تو بهتر است) . گفت :زیادت
کن . فرمود :یا فلان ! خدای تو را می داند؟(تورا می شناسد؟) گفت :داند . فرمود
:اگر به جز خدای کس دیگر تو را نداند تو را به...
((منبع:ایمیل دوستان)
(ایمیل یکی از دوستان)
هیچ چیز در طبیعت برای خود زندگی نمیکند
رودخانه ها آب خود را مصرف نمیکنند
درختان میوه خود را نمی خورند
خورشید گرمای خود را استفاده نمیکند
ماه ، در ماه عسل شرکت نمیکند
گل ، عطرش را برای خود گسترش نمیدهد
نتیجه :
زندگی برای دیگران ، قانون طبیعت است . . .
.