بچه ها
من بی خیال از اینکه دارم بابا مشم وقتی که کارام خلاص شد رفتم بیمارستان چنتا عکس و شیرینی و سیسمونی و عروسک ..
این اتفاقم برام مثل همه چی گذرا و رفتنی بنظر میومد و خیال مکردم یکی بازیه
چشم بهم زدم و 9 سال گذشت و الان دوتا بچه دارم .اصن نفهمیدم چطور بزرگ شدن .مخصوصا اولی چون همش خونه مادربزرگش بود و مسولیتش روی دوش من نبود .
این روزها فکر مکنم نقش من تو بزرگ شدن بچه هام چقدر بوده؟
تقریبا فقط نقش بازی کردم .نقش یک پدر . خورد و خوراک ولباس و مدرسه و تکرار
برام خیلی دردآوره ولی واقعیت اینه که بچه دار شدن ماها اصلا با هدف وبرنامه نبوده
یا بخاطر ترس بوده یا احساس نیاز
ترس ازاینکه مردم نگن "اینا نمتونن بچه دار شن"
نسل من ادامه دارنشه
ترس از تنهایی
ترس از قضاوت مردم و خیلی چیزای دگه
من به بچه نیاز داشتم تا به من هویت بده .جلوی حرف مردم گرفته بشه
شاید اگر این موارد نبود من کی پروای بچه داری و خرج و گف داشتم
من بلد نبودم چون والدین من هم همینطوری بودن .من هم همیرو بزرگ شدم . چیزهایی از اطراف و جامعه دیدم - سبک سنگین کردم -برام شدن خوب وبد همین . روش درست زندگی کردن رو نه یادم دادن ونه یاد دادم .
این روزها دارم فکر مکنم و اگاهی بدست میارم و با فهمیدن خیلی از چیزا درد مکشم . جدا که ندونستن نعمتی بود
واقعا شما برای چچی بچه دار شدین؟ نقش شما تو بزرگ شدن این بچه چچی بوده؟