شرم بابا
چهارشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۱، ۱۰:۵۷ ب.ظ
پسر گرسنه اش بود ، شتابان به طرف یخچال رفت...
در یخچال را باز کرد،
عرق شرم بر پیشانی پدرش نشست...
پسرک این را می دانست،
دست بُرد بطری آب را برداشت،
کمی آب در لیوان ریخت،
صدایش را بلند کرد و گفت : " چقدر تشنه بودم! "
ولی پدر این را می دانست پسر کوچولویش چقدر بزرگ شده است . . .
۹۱/۰۹/۲۲
سلام
متن جالب و تامل برانگیز هم بود.
دلفکاری چون شما را به کلبه مجازی خویش دعوت میکنم.
به روز شده ام.....
به امید نشدنی ها.