دلنوشته های یک شورکی

در اینجا مطالبی درباره خودم روزگار خوش گذشته واینده و هر چیزی که خوشم بیاد منویسم
فعلا که از اینجا خیلی خوشم اومده تا ببینیم بعدا چطو مشه برای ارتباط راحت تر می تونید به این آیدی تلگرام پیام بدین hd3094@

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۲۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۰۵ خشم

پربیننده ترین مطالب

  • ۲۷ خرداد ۹۲ ، ۱۶:۴۴ سرکش
  • ۰۵ آبان ۹۴ ، ۱۱:۲۶ عکس 1

آخرین نظرات

  • ۴ تیر ۹۹، ۱۲:۰۶ - علی دهقانی شورکی ok

عقاب

يكشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۱، ۰۹:۳۴ ب.ظ
مردی در هنگام عبور از جنگل تخم عقابی پیدا کرد و آن را به مزرعه خود برد و در لانه مرغ گذاشت.
عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد . در تمام زندگیش ، او همان کارهایی را انجام می داد که مرغها می کردند . برای پیدا کردن کرمها و حشرات ، زمین را می کند و قُد قُد می کرد و گاهی هم با دست و پا زدن بسیار ، کمی در هوا پرواز می کرد!
سالها گذشت و عقاب پیر شد...
روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان دید . او با شکوه تمام ، با یک حرکت ناچیز بالهای طلاییش ، بر خلاف جریان شدید باد پرواز می کرد.
عقاب پیر ، بهت زده نگاهش کرد و گفت : "این کیست؟!"
همسایه اش پاسخ داد :"این عقاب است ـ سلطان پرندگان . او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم."
عقاب مثل مرغ زندگی کرد و مثل مرغ مرد ؛ زیرا فکر می کرد مرغ است .

نتیجه
"برای رسیدن به آنچه که حق خود می دانی باید تلاش کنی ، کسی که خود را به خوبی نمی شناسد مطمئنا به چیزی که لیاقتش را دارد نخواهد رسید"!

منبع:عظمت خدای درون

 

۹۱/۱۰/۱۷ موافقین ۰ مخالفین ۰
شورکی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی